قدیما عادت داشتم گاهی روی برگه چیزهایی بنویسم و زیر فرش یا لای کتاب یا توی کمدی جایی پنهانش کنم که مثلا مدتها بعد ببینم و بگم هعی....یادش به خیر!!
مثلا مینوشتم شنبه...تاریخ فلان...ساعت فلان....مامان چای آورده و همه دارن میخورن جز بابا که هنوز از خواب بعداز ظهر دل نکنده. شب قراره بریم طرقبه. این مثلن بود!
بعد تکه کاغذو زیر موکت میذاشتم که امکان جابجاییش از فرش کمتر بود یا توی جعبه کتابهایی که کنار انباری بودن و توی کتابخونه ی کوچیکمون جا نشده بودن. یا حتی زیر فیله ی کابینتهای آشپزخونه!
اون روز توی چمدون هایی که مامان از انباری در آورده بود که به ابجی کوچیکه بده، چمدون دوران مجردیمو دیدم و یه برگه کوچولو از همینها که گفتم، توش پیدا کردم.
سه مطلب کوتاه داشت. تاریخ، اسم خودم و پایینش هم نوشته بودم"روز پدر".
دلم پر کشید واسه اون تاریخ و اون روز. یه حس غم و حسرت بی فایده. کاغذو چند روز نگه داشته بودم و هرروز بهش سر میزدم. ولی هربار که میرفتم نگاش میکردم دلم پرغم میشد.
دیروز مچاله ش کردم و انداختم دور....
هر چند این غم نبودن بابا تا همیشه همراه منه اما فکر میکنم حسرتها رو باید مچاله کرد و انداخت دور....
:: بازدید از این مطلب : 185
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0